آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

هفتمین سالگرد ازدواج مامی و بابایی

مامی جونم، از همه دوست های گل هم تشکر میکنه بوووووووووووووووووووس 31 فروردین هفتمین سالگرد ازدواج بابایی و مامی گلم بود مامی درگیر تولدم بود واسه همین به یه کیک ساده بسنده کرد و یه جشن کوچولو گرفتیم و منم تا تونستم شمع فوت کردم و ذوق کردم صبح اون روز با مامی جونم رفتیم قنادی و این کیک رو انتخاب کردیم این هم عکس های من این هم چند تا از ژست های من این هم سورپرایز بابایی واسه مامی جــــــونم شب به یادموندنی خوبی بود مامی کلی از گوشی جدیدش خوشش اومد و از بابایی جونم تشکر کرد ...
31 فروردين 1394

یه هفته به تولدم مونده.............

هفته ی دیگه مثل امروز یعنی 94/2/4 من میشم دو ساله... جشن تولدم قراره که پنج شنبه، بعد از ظهر برگزار بشه این روزها مامی جونم خیلی سرش شلوغه و همش استرس داره، آخه هنوز ریسه های تولدم آماده نشده، خرید های اینترنتی واسه تولدم نرسیده و مامی از استرس دیشب نتونست بخوابه دیروز و پریروز همش درگیر بودش تا طرح کارت دعوتم و بقیه ی وسایل تم زنبوری رو آماده کنه، دیروز صبح از ساعت 10 رفتیم مرکز هونام، فاطمه جونمم اومدش تا من تنها نباشم و مثل شب قبل، اذیت نکنم تا ظهر همه طرح ها آماده شد که قرار بود بعد از ظهر بره واسه چاپ، که متاسفانه چاپ نشد و مامی جونم خیلی ناراحت شد ظهر وقتی داشتیم برمی گشتیم، من رفته بودم کنار مجسمه دو تا نی نی و...
28 فروردين 1394

آتریسایی و آرتین جون در شهر موش ها...

از 5شنبه بهترم و واسه اولین بار بعد از چند روز با بابایی جونم جمعه رفتیم پارک و کلی به من خوش گذشت بعدش هم رفتیم ماشین بازی و از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان جونم اینا تا روز مادر رو به مامان جونم تبریک بگیم امروز هوا ابری بود و مامی هم گفت که وقت مناسبی واسه عکس گرفتن، با عمه فرانک جونم تماس گرفت و گفتش که ما میخوایم بریم پارک ملت و از آتریسایی هم با شهر موش ها چند تا عکس بگیریم عمه جونمم گفتش که ما هم میایم، این جوری شد که با آرتینی رفتیم به شهر موش ها و کلی عکس و فیلم گرفتیم الان داریم به دندون های موشی دست میزنیم واااای این موشی لالا کرده ...
23 فروردين 1394

آماده شدن مامی واسه تولدم و مریض شدن من!!!...

18 روز به تولد من مونده و از اونجا که مامی تصمیم گرفته که تم زنبور رو واسه تولد 2 سالگیم بزنه واسه همینم به مامان جونم گفتش که یکی از لباسهای آتریسایی رو با رنگهای زرد و مشکی ست کنه که با تم زنبور جور شه مامان جونمم یه دونه از لباس هام و به خیاط داد و گفت که خوشگل بشه، پریروز مامی جونم از آتلیه وقت گرفت تا با همین لباس خوشگل زنبوریم چند تا عکس خوشگل بگیرم واااای از همون لحظه که رفتیم تو، من گریه کردم و به مامی میگفتم بریم... بریم... عکس نه! عکس نه! مامی هم بغلم کرد و دو ساعتی موند ولی من اصلا کوتاه نیمدم و حتی یه دونه عکس هم نگرفتم خاله که با مامی دوست هم هست گفت شاید مریضه، مامی هم گفتش که آره از دیشب تو خواب چند...
17 فروردين 1394

سیزده بدر سال 1394

پنج شنبه میشد سیزده بدر و واسه من دومین بار بود که این روز تکرار میشد البته اولین بار بود که اینجا بودم آخه پارسال با مامان جون و باباجونم و دایی اینها بهبهان بودیم رفتیم بیرون و کلی بازی کردم ... هوا هم خیلی خوب بود ... تازه رسیده بودیم که کلی ببعی و هاپو اومدن رد شدن و منم رفته بودم کنارشون و داد میزدم: ببعـــــــــــی... ببعــــــــــی        هاپوووووووو... هاپوووووووو الان هم دارم می دوام تا بابایی رو صدا بزنم با مامی و بابایی گلم رفتیم کوه، چند تا درخت خوشگل هم دیدیم که عکس گرفتیم و بعدش از یه دونه از کوه ها بالا رفتیم همین کوه پشت سر رو تا ...
15 فروردين 1394

چند روز بعد از مسافرت

بابایی جونم و مامان جون ( بابایی ) دقیقا همون روزی که ما رفتیم یه سفر یه هفته ای به لبنان داشتن و پریروز هم برگشتن ما واسه دیدن شون رفتیم خونه مامان جونم اینا و من از دیدن شون کلی خوشحال شدم و همش میرفتم بغل بابایی جونم و میگفتم بابایی آرتین و پدی هم بودن، کلی بازی کردیم و شیطونی این هم سوغاتی های من از بیروت مررررسی مامان جونم مررررسی بابایی جونم   این چند روزه که از بهبهان برگشتیم خیلی مامی و بابایی رو اذیت میکنم، همش میگم بریم، بریم دلم واسه بازی هام با بابایی جونم تنگ میشه... کلا بابایی شدم بدجور همش گریه میکنم و میگم بابایی... بابایی... دیگه تقریبا همه ی کلمات رو میگم ...
11 فروردين 1394

خاطرات من در بهبهان(( نوروز 94 )) و 23 ماهه شدنم

شنبه 1 فروردین رسیدیم خونه مامان جونم اینا همه خوب بودن و منم همش داشتم با دایی و بابایی جونم بازی میکردم و کیف میکردم بابایی جونم یه بادکنک خوشگل واسه اومدن من به پنکه زده بود و منم همش از بابایی میخواستم منو ببره بالا تا بزنم بهش و کیف کنم یاد گرفته بودم و همش میگفتم پنکه، هر جا میرفتیم و پنکه میدیدم فوری مامی یا بابایی رو صدا میزدم و میگفتم پنکه، آخه واسم جدید بود، تا حالا ندیده بودم مامان جونم کلی لباس خوشگل واسه عیدم بهم هدیه داد و منم گفتم: میســـــــــــــــــی واااای عاشق این مدل بلوز شلوار هام مامان جونم میگفت مدل پاکستانیه این چند تا شلوار رو هم مامان جونم خ...
11 فروردين 1394

ما برگشتیــــــم... خاطرات اولین روزهای سال نو((( 94 )))

باز هم سال نو رو به همه عموها و خاله ها و دوست های خوبم تبریک میگم... ما برگشتیم و امروز اولین روزی هست که مامی وقت کرد بیاد نت، از همه ی دوست های عزیزم که کامنت های خوشگل واسم گذاشتن تشکر میکنم، مررررررررررررررررسی ما جمعه 29 اسفند رفتیم اهواز و این اولین مسافرت هوایی من بودش مامی خیلی استرس داشت که نکنه گوشهام بگیره و اذیت شم واسه همین موقعی که داشت take off میکرد همش از من میخواستن که خمیازه بکشم و به به بخورم و آب بخورم، خلاصه خدا کمک کرد و به خیر گذشت و سالم و سلامت به اهواز رسیدیم... دایی وحید جونم ( دایی مامی ) اومده بود فرودگاه دنبالمون، البته یه دو ساعتی هواپیما تاخیر داشت و خیلی معطل شده بود خب من...
11 فروردين 1394

آغاز سال 1394 شمســـــی مبــــــــارک

                                    لحظه ی تحویل سال 1394 شمسی: ساعت 2 و 15 دقیقه ی بامداد شنبه 1 فروردین ماه 1394 احتمالا من الان خوابم، مامی و بابایی هم خوابن، ما اون ساعت باید رسیده باشیم خونه مامان جونم این ها آخه مامی این پست رو پیش پیش فرستاده فعلا بابای این تبریک خیلی قشنگ هم از طرف سایت عمویی خودمه ...
1 فروردين 1394
1